باز هم یه چهارشنبه دیگه
خواب که بودم و وسط هاش بیدار شده بودم و دیگه خواب نمیرفتم به این فکر میکردم که باید یه پست راجع به لحظه های خوبی که عصر روز قبل داشتم و بهم انرژی خوبی رو داده بود ، بنویسم . تک تک جمله بندی ها رو هم حتی آماده کرده بودم . حتی از تختم اومدم بیرون و رفتم مودم رو روشن کردم تا بنویسم . همه اون کلمه ها انگاری آماده شده بودن از قبل و فقط مونده بود که من تایپشون کنم و آخر سر روی ذخیره و انتشار کلیک کنم . یک ساعت و چهل و هفت دقیقه از نیمه شب رد شده بود و من تصمیم داشتم به هشت شب فکر کنم !!! همون ساعتی که توی روز مورد علاقه من بود و قرار شده بود باز هم خاطره خوبی از چهارشنبه ها داشته باشم . نه جای خاصی قرار بود برم و نه با آدم خاصی میخواستم تایم بگذرونم . نه اتفاق خاصی قرار بود پیش بیاد .
همه چیز روتین بود . مثل هفته های قبل . روزهای قبلش برای میانترمم درس خونده بودم و آماده بودم . روز قبلش باز هم طبق عادت همیشگی دوش گرفته بودم و به سر و وضعم رسیدگی کرده بودم و صبح چهارشنبه به جای دانشگاه رفتن ، مونده بودم خونه و یه بار دیگه کتاب درسی ام رو میخوندم . نیم ساعت قبل از تایم امتحانم دانشگاه بودم و اینبار اصلا برام مهم نبود که چند میشم و گفته بودم با خودم که هر چی شد ، شد .. کاری به سوال و جواب های قبل از امتحان بچه ها نداشتم و فقط گوشه ای از حواسم به برنامه ای بود که برای خودم چیده بودم و میخواستم بعد از امتحانم کلاس هام رو نرم و برم دنبال چیزی که شدیدا وجودم بهش نیاز داشت و تشنه اش بود . پله های سالن امتحانات رو که بالا میومدم ، یادم افتاد به قولی که به نسیم داده بودم . که بمونم و کمی کمکش کنم برای نوشتن گزارش کار یکی از درس های مشترکمون ... روی صندلی های سالن ورودی دانشکدمون نشسته بودم و گوشیم رو داده بودم به نسیم که نمونه کار رو ببینه و خودش انجام بده . کمی بعد تر از اون حرف زدیم با بقیه بچه ها راجع به اینکه هر کدوم چرا جواباش با بقیه انقدر متفاوته ... بحث کرده بودیم و هر کی میگفت جواب من درست تره اما من حوصله این صحبت ها رو نداشتم و زدم بیرون ..
رسیده بودم خونه و ساعت حدودای 5 عصر بود . لباس هام رو عوض کردم و با همون فرق کج راهی خیابون های بی جاذبه شهرم شدم . اینکه هر چند وقت یکبار یه چهارشنبه رو داشته باشم که مختصش کنم به قدم زدن توی خیابون ها ، برای من مثل یه مسکن قوی میمونه . فرقی هم نداره که کجای این دنیا باشم چون فقط این مهمه که من آدم ها رو توی خیابون ببینم ، راه رفتن هاشون ، عجله کردن هاشون ، صحبت کردن هاشون رو بشنوم و ببینمشون ... فقط این مهمه .. مهم نیست که چه کسی باهامه و کنارم قدم میزنه ، چه نسبتی باهام داره ، اما مهمه که من قدم بزنم . درسته که تو اون لحظه خیلی چیزا از ذهنم میگذشت و دلم میخواست همه اون چیز ها رو داشته باشم تا که سر خوش تر می بودم اما خب اون لحظه چیزی به جز همین اتفاق های معمولی و ساده اتفاق نمی افتاد . من بودم و آدمی که کنارم راه میرفت و با هم راجع به خیلی چیزها نظر داده بودیم و بعد تر ها یه کیسه تخمه توی دست هامون بود و چهار راه ها رو رد میکردیم تا برسیم به ماشین و توی ماشین آهنگ های دوست داشتنیمون رو گوش بدیم و من سرم رو بچسبونم به بالشتک صندلی و زیر لب با آهنگه بخونم و بفهمم تو اون لحظه انقدی حس و حالم قوی بوده که اون آهنگه من رو گرفته و دارم باهاش میخونم ...
دیشب که میخواستم همه این ها رو بنویسم و بعدش نمیدونم چی شد که ننوشتم این ها رو ، یه جمله خیلی ساده اما حال خوب کن از دوستی داشتم که فکر میکنم واقعا به این باور درونی رسیده که من براش دوست با معرفتی بودم ، در حالی که من هر چقدر فکر میکنم میبینم من کار خاصی برای اون دوست انجام ندادم جز اینکه همونجوری براش بودم که هستم و اگه جایی خواسته ای داشته و من کمکش کردم و به قول خودش براش کم نذاشتم از نظر من لایق بوده که کمک بشه و اگه تا الان کسی براش اینجوری نبوده دلیل نمیشه که اون تا این حد به من لطف داشته باشه . هر چند کیه که بدش بیاد که کسی تا این اندازه قدر دوستیش رو بدونه و چند وقت یکبار بهش یادآوری کنه که دوست خوبی براش بوده ;)))